قیر شب
دیر گاهى است در این تنهایى
رنگ
خاموشى ، در طرح لب است .
بانگى
از دور مرا مى خواند
لیک
پاهایم ، در قیر شب است .
رخنه
اى نیست در این تاریکى
در و
دیوار به هم پیوسته
سایه
اى لغزد، اگر روى زمین
نقش
وهمى ست ، زبندى رسته
نفس
آدم ها
سر به
سر، افسرده است
روزگارى
ست در این گوشه پژمرده هوا
هر
نشاطى ، مرده است
...
...دیرگاهى
است که چون من ، همه را
رنگ
خاموشى ، در طرح لب است
جنبشى
نیست در این خاموشى
دست
ها، پاها در قیر شب است .
قیر شب - سهراب سپهری